آن که عاشق می شود،خدایی دارد . . .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد .
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است
و آن که عاشق است ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته ی صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه ی چوب و چوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ،
درخت را و درخت ، دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است
و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
بنام آنکه در دلم درخشید...
*A hard begining makes a good ending*
یک شروع سخت، یک پایان خوب بدنبال دارد..
در حضور واژه های بی نفس...
صدای تیک تیک ساعت را گوش کن...
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی....!!!
107جمله زیبا و اندیشمندانه برای انسانهای بزرگ بن بست وجود نداردچون براین باورند که : یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت ! مهربانی را در نگاه کودکی دیدم که خورشید را سیاه کشیده بود تا پدر کارگرش در آفتاب نسوزد... برای دیدن همه ی مطالب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید...
فرقی نمیکند گودال آبی باشی یا دریایی بیکران.. زلال که باشی آسمان در توست...
راستی مانند گنجی پنهان است.. وقتی ظاهر شود دوستداران بسیاری خواهد داشت و دروغ مانند آتشی پنهان است که وقتی ظاهر شود سوزش آن بسیار خواهد بود..
ابراز شادی را یاد بگیر حتی اگر قلباً شادمان نباشی..
جهان هرکس به اندازه وسعت فکر اوست..
اگر روزی تهدیدت کردند بدان در برابرت ناتوانند.. اگر روزی خیانت دیدی بدان که قیمتت بالاست.. اگر روزی ترکت کردند بدان که با تو بودن لیاقت می خواهد..
گرمترین احساست را نصیب کسی کن که در سردترین لحظه ها به یاد توست..
پیری شما را از عشق دور نمی کند اما عشق واقعی، پیری را از شما دور می کند..
همانطور که روزها به زندگی شما اضافه میشود شما هم سعی کنید زندگی را به روزهایتان اضافه کنید.. زندگی به معنی شادی و نشاط و عشق...
مهم بودن خود را با شخصیت خود نشان دهید نه با چیزی که به دست آورده اید..
یک ساعت ویژه...
مرد دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید
که در انتظار او بود:
- سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمأ. چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
- بسیار خوب می گویم: 20 دلار !
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و
گفت: می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال، فقط این
بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملأ در
اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خود خواه
هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت
ندارم.
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر
کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده
که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه
خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر
بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی د ید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و
با ناراحتی گفت: با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول
کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار
دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه
بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیــلی دوســـت دارم...!!!
وضعیت بحرانی دنیا، وضعیت طبیعی دنیا است. شما در این وضعیت بحرانی که شکل عادی به خود گرفته است روحتان را با چه آرام میکنید؟
آرام بخش روح شما چیست، مکانهای تفریحی و زیارتی، دیدن یک عکس، خواندن کتاب، پهلو گرفتن کنار ماسههای ساحل و یا...؟
مدتها در پی پیدا کردن آن بودم که تسکیندهنده من چیست؟ فراوان کندوکاو کردم و هزاران مورد را امتحان. از مدرنترین وسیلهیی که در اختیار داشتم تا قدیمیترین آن. بعد از کمی تأمل و تفکر و تحقق درونی یافتم تنها موردی که مسکن روحم میشود سالهاست در کنارم زیست میکند.
آچار فرانسهیی که همه میتوانند به وسیله آن به سعادت برسند. آن آچار فرانسه، آن معلم و دبیر دلسوز، اکسیر شفابخش، عنصری است به نام نوشتن. بالاخره یافتم آن گوهر مقصود را. دیگر خیالم آرام گرفت که اکسیرم را پیدا کردم. میتوانم خودم را با آن تسکین دهم. همیشه فکر میکردم که تسکیندهندهها خیلی فراتر از نوشتن هستند اما بعد متوجه شدم که کوچکترین چیزها گاهی میتوانند نقشهای بزرگی را ایفا کنند.
نوشتن نقش یک پل بزرگ را بازی میکند که میتواند خاطرات، جملات، پیوستها و.. را به هم مرتبط سازد و از آن تندیس جاودانه به ارمغان آورد. با این میشود فاصله میان کودکی و بزرگسالی را پر کرد، پلی است برای طی کردن فاصله میان انسانها. فایدههای این قهرمان بزرگ مال آدمهای بزرگ است. پس بهتر که همه بزرگ باشیم. به وجود آمدن حس نوشتن در آدمی بستگی به روح آن دارد. زمانی که دو سویه زندگی را نگاه میکنی نیاز به ثبت جملاتی که روح را آرام میکند احساس میشود، هنگامیکه احساس میکنی از زندگی ماشینی خسته شدی و از هر چیزی که بخواهی استفاده کنی تا به آرامش برسی.
نوشتن تنها تسکین دهنده یی است که آدم را زمانی بس کوتاه از تمام فکرهای زاید رها و به ورطه آسایش سوق میدهد. تنها شرط ورود به این دنیای ماورای تصور، داشتن یک روحیه خوب و پذیرفتن و داخل شدن است. نوشتن جرقه اندیشه و نمو یک هیجان است.
نوشتن عنصری است که اگر در روح فردی رسوب کند میتواند گاهی اوقات مرهم تنهایی او باشد و در جایی هم ناجی. کافی است فقط یکبار آن را امتحان کنید آن وقت متوجه میشوید سخن گزافی نگفتهام و سخنم روشن و هویدا است. نمی توان خوب نوشت مگر در هنگام گام برداشتن به سوی ناشناختهها و نه برای شناختن آنها بلکه برای دوست داشتن آنها. ما نمیتوانیم خوب بنویسیم مگر درباره آن چیزهایی که نمیدانیم. پا گذاشتن به جهانی که همه چیز آن هویتی ابدی دارند و با جابجا شدن آن میتوان متنی نوین و کالبدی دیگر متولد کند. چقدر شیرین است که هر روز تولدهای متعدد ببینیم و هر روزمان را لبریز از شادی و سرور کنیم.
نوشتن مسکن آرامبخشی است که مرا به کمال و آرامشی وصفنشدنی رهسپار میکند. پادزهری که درصد قابل توجهی را میتوان از طریق آن تسکیندهنده نام برد. کاغذهای زیادی با جوهر سیاه میشوند، همین. چه کلماتی که در زیر ورقها یخ زدهاند و چه لغاتی که حرارتشان جوهر قلم را به جوش میآورد. بکوشید تا میتوانید بنویسید، از هر چیز بنویسید. از ثانیههای گذشته و لحظاتی که با آنها زندگی میکنید. با دقایقی که از رگ و پوست خود حسشان میکنید. هرگز فراموش نکنید هنگام و موقع رفتن از دنیا چیزی از شما به یادگار نمیماند جز کارهای نورانی شما و در سطر آنها نوشتههای شما. آنها در زمان نبودتان، هم گویای هویتتان هستند و هم بازگوکننده تمام کارهایتان و از این طریق است آنهایی که حتی شما را ندیدهاند هم میتوانند در مورد شخصیت شما چیزی متوجه شوند. پس برای خود دفتری تهیه کنید تا شناسنامهیی شود برای آینده. نوشتن میباید اینگونه آغاز شود. نوشتن، عشق و بقیه چیزها. هنگامیکه مینویسید آن قدر از این دنیا دور میشوید که گاهی فکر میکنید که دیگر باز نمیگردید.
من مینویسم تا جائیکه کاغذ من جا دارد. مینویسم تا جهان و هستی بخوانند که نگران نیستم. برای من فرقی نمیکندکه این زندگی جرقهیی در عدم باشد یا پیشپردهیی از زندگی دیگر. به هر سان آن را لمس میکنم. نوشتن از دید من نوری است در سیاهی.
خدایا، پروردگار من، از اینکه روحم را با قلم، این روشنبخش حیات آدمی آشنا ساختی متشکرم. هیچوقت این موهبت الهی را از یاد نخواهم برد. دینم را به انسانها ادعا میکنم و با امانتی که در نزدم قرار دادی سعی میکنم جزیی از دنیا را به جلو هدایت کنم. از شما خواستارم توانم دهی چنان باشم که میخواهی با کلمات و جملات آن چیزهایی متولد کنم که نور و ایمان را تجلی بخشد و رجای روح انسانی را ارتقا. هر کس به دنیا میآید بنا به دلیلی است و هر کس وظیفه یی دارد که باید آن را به نحو احسن انجام دهد. خیلی مهم است که نردبان پله آخر دارد یا خیر؟ همیشه به این فکر کنید که اگر متنی نوشتید انتهای آن را پرمعنا به اتمام برسانید تا خواننده بتواند از نوشته شما چیزی دستگیرش شود.
و حرف آخر، شمائیکه کم مینویسید، یا هرگز نمینویسید. برای شما هم حتی روزی میرسد که بنویسید.
نوشتن؟!! تو همیشه غیرمنتظره بودی.