سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(¯`°انـدیشه های زیبـــا°´¯)

آن که عاشق می شود،خدایی دارد . . .

 پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند  

 و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت . 

 

 ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت 
 و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . 
 و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت . 
 
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است
 و آن که عاشق است ، دعا می کند
 و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .

دست بر دسته ی صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه ی چوب و چوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ،
 درخت را و درخت ، دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .  
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است  
و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند  
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .  
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،
 با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
پس برای من هم خدایی است .


Iran Eshgh

و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .


ارسال شده در توسط محمد و مهران

کدهای جاوا وبلاگ